گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد