گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس