پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس