باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش