بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش