بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش