ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟