اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟