پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟