چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟