از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما