غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان