زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان