رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم