دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم