نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم