نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم