بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم