بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
در راه امام حق علمداری کن
ای پیرو مرتضی علی! کاری کن