گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده