میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده