غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت