مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
ای ریخته نسیم تو گلهای یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت