غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت