گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش