گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش