گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش