گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش