گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش