شب شاهد چشمهای بیدار علیست
تاریخ در آرزوی تکرار علیست
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش