عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش