در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش