گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش