گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش