در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش