گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش