گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد
زره پوشیده از قنداقه، بیشمشیر میآید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر میآید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش