گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش