گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش