گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش