گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش