در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت