پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت