دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت