قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت