آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها