خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد