روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد