نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد