بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
حال و هوای کوچه، غمآلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
ماه هر شب تا سحر محو تماشای علیست
تازه در این خانه زهرا ماه شبهای علیست
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند